چندین سال پیش ؛ دختری نابینا زندگی میکرد که به خاطر نابینا بودن از خویش متنفر بود ؛ او از همه نفرت داشت الی نامزدش .
روزی ؛ دختر به پسر گفت :
« اگر روزی بتواند دنیا را ببیند ؛ آن روز ؛ روز ازدواجشان خواهد بود .»
تا اینکه سر انجام شانسی به او روی آورد و شخصی حاضر شد تا یک جفت چشم به دختر اهدا کند ؛ انگاه بود که توانست همه چیز از جمله نامزدش را ببیند .
پسر شادمانه از دختر پرسید :
« آیا زمان ازدواج ما فرا رسیده ؟ »
دختر وقتی دید پسر نابینا است ؛ شوکه شد ؛ بنابر این در پاسخ گفت :
« متاسفم ؛ نمی توانم با تو ازدواج کنم ؛ آخر تو نابینائی .»
پسر در حالی که به پهنای صورتش اشک می ریخت ؛ سرش را به پائین انداخت و از کنار تخت دور شد و بعد رو به سوی دختر کرد و گفت :
« بسیار خوب ؛ فقط از تو خواهش میکنم ؛ مراقب چشمان من باشی .»
دمت گرم آقا حمید دل نازک کارت خیلی خوبه ولی جون هر کی دوست داری مطلب جدید بذار فدات شم