تشتهایی چه فراخ !!!
دیگهایی چه عمیق !!!
از در سلف چه بوی علفی می آید !!!
من در این دیگ غذا …
پی چیزی می گشتم …
پی یک ذره برنج !
پی گوشتی ، لوبیایی ، لپه ای …
تا مگر با دل خوش …
پول ژیتون بدهم !
سر میزی ماندم …
صندلی آوردم ….
ونشستم …
سینی بر میز !
من چه رویی دارم !!!
و چه اندازه تنم میخارد !!!
نکند مسئولی …
سر رسد از در سلف …
چه کسی شعر مرا می خواند؟
هیچ …
همه دانشجویند …
درد را میدانند !!!
آشپز می داند …
که چه در دیگ غذاست !!!!
دیگها خالی نیست ..
آب زیپو هست ، زیپ هست ، زالو هست !!!!
و به خود پیچیدن از دلدرد !
آری … آری ….تا ذره ای باقیست …
زندگی باید کرد !!!!!
در دلم چیزی هست …
مثل یک تکه چرم !!!!
قد یک همبرگر !!!
و چنان بی تابم …
که دلم می خواهد ….
بدوم تا سر بال !
بروم دست به آب !!!!!!
آمبولانسی اینجاست ..
که مرا میخواند !!!!
توی دیگ شون پر کافوره.اون کسی هم که تی میکشه هرچند وقت یکبارم تی و میکنه تو دیگ همش میزنه.تو سلفم همه از سر و کول هم بالا میرند تا جاپیدا کنند واستاده هم شده چیزی بمیلند
احسنت . . .
ای شاعر ٬ غم از دل ما میخوانی ...